کد خبر: ۶۲۵۴
۳۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۰

جانباز دفاع مقدس و قهرمان رالی کشور

عباس فارغ در جبهه، راننده ماشین سنگین و پشتیبانی بود. او اکنون با وجود جانبازی از ناحیه دست، مقام قهرمانی مسابقات رالی کشوری را دارد.

با جانباز سرفراز دیگری از دوران دفاع‌مقدس به گفتگو نشسته‌ام که با بیانی شیرین و طناز از حال‌و‌هوای آن دوران سراسر ایثار و مردانگی برایمان می‌گوید و امروز با دیدار این بزرگ‌مرد، چه خوب دانستم قنوت دست نمی‌خواهد که بال می‌طلبد؛ بالی برای صعود به عرش کبریا و معراجی از جنس نور.

هنوز حال‌و‌هوا و عطر جبهه و ایثار را با خود دارد؛ این جماعت انگار آدم‌هایی متفاوت از مردم این زمانه‌اند! این‌ها جان‌باخته‌اند، اما مملکت و آبروی خویش را حتی به‌بهای جاگذاشتن تمام یا قطعه‌ای از وجودشان در میدان دفاع، به دشمن وانگذاشته‌اند.

لطفا خودتان را معرفی کنید.
عباس فارغ، جانباز ۶۰ درصد و متولد مشهد در سال ۱۳۳۶ هستم. سه فرزند دارم؛ دو پسر و دخترم که وکیل است و دکترای حقوقش را تا چند ماه دیگر خواهد گرفت.
  
از چه زمانی و با چه انگیزه‌ای عازم جبهه شدید؟
سال ۶۴ داوطلبانه عازم جبهه شدم. شغل اصلی‌ام رانندگی بود. آن‌زمان اجباری در کار نبود و هرکس دوست داشت، می‌رفت. جوان‌های آن‌موقع به حضور در جبهه‌ها علاقه داشتند و دفاع از وطن و ناموسشان را وظیفه می‌دانستند. جبهه هم پر از بچه‌های عزیزی بود که از پشت میز مدرسه و دانشگاه آمده بودند و دفاع را واجب‌تر از درس می‌دانستند. من هم سه‌ماه منتظر بودم تا اسمم برای جبهه درآمد و رفتم.

 در چه مناطقی خدمت کردید؟
مدتی در اهواز، راننده ماشین سنگین و پشتیبانی بودم، در شلمچه، جزیره مجنون و آخرین‌بار هم در سردشت، بانه، سقز و کرمانشاه بودم. همه این مدت را راننده بودم، اما بار آخر با سپاه رسول‌ا... به‌عنوان رزمی رفتم، چون آن زمان به نیروی رزمی، نیاز بیشتری بود، گواهینامه پایه یکم را رو نکردم و بی‌سیمچی شدم. من در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم، ولی درنهایت در عملیات بیت‌المقدس ۲ در منطقه کردستان مجروح شدم.

 

جانباز دفاع مقدس، قهرمانی رالی کشور را در کارنامه افتخارات خود دارد

 چگونه مجروح شدید؟
سال ۶۴ در جزیره مجنون، راننده مایلر بودم و با کمپرسی در جزیره خاک می‌ریختیم و جاده درست می‌کردیم. بعد‌از ۲۳ روز از ماموریتم، هواپیما جاده را زد و بمب دقیقا کنار ماشینم منفجر شد که ضمن مجروحیت با خرده‌شیشه‌ها، موج انفجار به‌شدت مرا گرفت. به بیمارستان شهید‌بقایی اهواز و از آنجا به مشهد اعزام شدم، اما مدتی بعد، دوباره هوای جبهه به سرم زد و این‌بار ۱۹‌ماه در منطقه ماندم.

بار دوم، دی‌ماه سال ۶۶، دو ماه مانده به اعلام آتش‌بس، در غرب کشور (سردشت) مجروح شدم و دست راستم قطع شد و در‌اثر موج انفجار دچار مشکل اعصاب و روان شدم.

بد نیست خاطره‌ای از لحظه مجروح‌شدنم برایتان بگویم؛ آن‌زمان در کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده سردشت که به آن «ماووت» می‌گفتند، بودم؛ برای رفت‌وآمد به این منطقه باید پیاده می‌رفتیم، بعد هم از یک رودخانه رد می‌شدیم.

هنگامی‌که مجروح شدم، چون درد شدیدی داشتم، بیهوش شدم. چشمم را که باز کردم، دیدم چهار‌نفر عراقی مرا گرفته و روی برانکارد می‌برند! با دیدن آن‌ها از ترس دوباره بیهوش شدم؛ با خود فکر کردم، خدای من! هم مجروح شدم و هم اسیر!

اما وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان ایران بودم و همه فارسی صحبت می‌کردند! از یکی از دوستان که هم‌زمان با من مجروح شده بود، پرسیدم: «چطور شد من اسیر شدم بعد دوباره آزاد شدم؟!» گفت: «تو اسیر نشدی، آن بندگان خدا اسیر عراقی بودند و، چون تعداد مجروحان زیاد بود از اسرا خواسته شد در حمل زخمی‌ها کمک کنند.»

پس از گذراندن دوران درمان، چگونه زندگی عادی خود را از سر گرفتید؟
در آن شرایط، بیشتر با کمک همسرم بود که توانستم دوباره روی پای خودم بایستم. اوایل در‌اثر عوارض موج انفجار، بی‌خوابی، تشنج و مشکلات عصبی زیادی داشتم، ولی همسرم کنارم می‌نشست که خوابم ببرد؛ وقتی بیدار می‌شدم، می‌دیدم در حالت نشسته خوابش برده است. وقتی بیمارستان بستری بودم، هنوز وقت ملاقات نشده، می‌دیدمش که پشت در نشسته است.

من همیشه سپاسگزار این بانو هستم. همسرم در تمام این مدت برای فرزندانمان، هم پدری کرد هم مادری؛ بچه‌ها کوچک و پشت‌سرهم با فاصله یک‌سال بودند.  ایشان خیلی زحمت کشید که خداوند خیرش بدهد. خدا را شکر می‌کنم که اگر دستم را از من گرفته در‌عوض فرزندان اهل و صالح و خوبی دارم. به‌خصوص به‌خاطر همسرم خدا را سپاسگزارم؛ اگر من ۱۹ ماه در جبهه بودم و ایثار کردم، همسرم ۳۰‌سال است با تحمل شرایط من، ایثار می‌کند.

بعد‌از مجروحیت، دو‌سه‌سال اول بیکار بودم و کار‌کردن برایم خیلی سخت بود. دارو‌های اعصاب می‌خوردم و مشکلات فراوان داشتم و نمی‌توانستم به کاری مشغول شوم.

یواش‌یواش با مشکلم کنار آمدم؛ آن‌زمان بنیاد جانبازان، مسئولی داشت که به فعالیت‌های هنری خیلی علاقه‌مند و بودجه‌ای گذاشته بود و بچه‌ها را جمع می‌کرد و در روز‌های مناسبتی مراسم برپا می‌کردند. من هم هفته‌ای سه‌روز کلاس تئاتر و شعبده‌بازی می‌رفتم و با همان کار‌های هنری در همین مراسم، کارم را شروع کردم. سال‌۷۲ از‌طرف واحد فرهنگی بنیاد به حج واجب مشرف شدم.

چندسالی به همین منوال بود تا سال ۸۰ که یک پیکان خریدم. بچه‌ها خوشحال بودند و هر روز شیشه‌اش را تمیز می‌کردند و دستی به سر و رویش می‌کشیدند؛ با همین وسیله در هتل و آژانس کار می‌کردم. به‌هرحال همین‌که هدفی داشتم و صبح می‌رفتم و تا بعدازظهر سرگرم بودم، از اینکه در خانه بنشینم و زانوی غم بغل بگیرم، بهتر بود. مدتی هم به تیراندازی با تپانچه روآوردم، سپس به حضور در مسابقات رالی پرداختم.

یک‌بار هم در مسابقات تیراندازی مقام سوم را کسب کردم. الان هم عصر پنجشنبه‌ها دوساعتی منزل خواهرم با اقوام و دوستان دور هم جمع می‌شویم و پینگ‌پنگ و دارت و فوتبال‌دستی بازی می‌کنیم و به این ترتیب سرگرم هستیم.

 خاطره‌ای از دوران جنگ به یاد دارید؟
اوایلی که جبهه رفته بودیم، هواپیما‌ها که می‌آمدند، می‌ترسیدیم و دائم از این سنگر به آن سنگر می‌دویدیم و فکر می‌کردیم اگر این سمت را بزند، کاملا توی سرِ ماست، اما چندروز بعد با خودم فکر کردم این چه فکری است! هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود. روز‌های بعد برایمان عادی شد و می‌ایستادیم هواپیما‌ها را می‌شمردیم. یک‌روز در فرودگاه کرمانشاه مستقر بودیم. یادم است ۳۳‌فروند هواپیما هم‌زمان شهر را بمباران کردند.

خاطره دیگری برایتان بگویم؛ [با خنده]در بانه راننده اتوبوس‌آمبولانس بودم (وقتی مجروح زیاد بود، صندلی اتوبوس‌ها را برمی‌داشتند و تبدیل به آمبولانس می‌شد). در بیمارستان صلاح‌الدین بانه مستقر بودیم که دستور انتقال هفت مجروح عراقی که در بیمارستان بستری بودند به ستاد تخلیه مجروحان رسید. اول سردشت، یک بیمارستان صحرایی درست کرده بودند که مجروحان را برای تعیین وضعیت به آنجا انتقال می‌دادند.

من کنار تخت یکی از همین عراقی‌ها رفتم و احوالش را پرسیدم و با زبان اشاره درباره تعداد فرزندانش پرسیدم که از جیبش عکس دو فرزند کوچکش را درآورد و خلاصه با هم دوست شدیم. به‌عنوان یادگاری اورکتش را به من داد و من هم اورکت خود را به او دادم. یکی از عملیات‌ها بود و روز قبل، سردشت را زده بودند؛ مجروح زیاد داده بود و کُرد‌های منطقه برای جابه‌جایی آن‌ها کمک می‌کردند.

برای انتقال مجروحان همراه یک دژبان راه افتادیم؛ دژبان جلو بود و این هفت‌نفر به صف پشت سر او و من هم آخرین نفر، درِ ماشین را بستم و پشت سر اُسرا می‌رفتم. یک‌مرتبه پیرمرد کُرد هیکل‌داری محکم زد پس کله من و خوردم زمین. برگشتم گفتم: «چرا می‌زنی!» با تعجب گفت: «کُرَه فارسی هم بلده!» نگو پشت من با ماژیک نوشته شده بود «اسیر عراقی» که من این را ندیده بودم.

این هم‌وطن هم فکر کرده بود که من هم که باخنده پشت سر اسیران عراقی می‌روم جزو آن‌ها هستم. گفتم «من راننده اتوبوسم.» بنده‌خدا من را بوسید و عذرخواست. [با خنده]از آن به‌بعد وقتی می‌خواستم یادگاری بگیرم، اول خوب زیر و رویش را نگاه می‌کردم که مشکلی پیش نیاید.

 

جانباز دفاع مقدس، قهرمانی رالی کشور را در کارنامه افتخارات خود دارد

چه شد که به رالی علاقه‌مند شدید؟
سال ۸۱ یک آگهی مسابقه رالی دیدم و به هیئت اتومبیل‌رانی مراجعه کردم. آن‌زمان سرپرست هیئت، آقای پیوندی به‌گرمی از من استقبال کرد. رالی مسابقه خانوادگی خیلی‌خوبی است؛ بعضی فکر می‌کنند رالی یعنی سرعت و مارپیچ‌رفتن؛ برعکس رالی یعنی درست و صحیح راندن؛ باید مسیر را درست بروی، چون هر اشتباهی نمره منفی دارد.

مثل زندگی که وقتی مسیری را اشتباه می‌روی، به بن‌بست برمی‌خوری. از آن زمان تاکنون که بنیاد جانبازان هرسال مسابقه کشوری می‌گذارد و از هر استانی چهار شرکت‌کننده اعزام می‌شوند، در این مسابقات شرکت کرده‌ام.

از چه زمانی به مسابقات کشوری رالی اعزام شدید و چه مقام‌هایی کسب کرده‌اید؟
از سال‌۸۲ هرسال به این مسابقات اعزام شده‌ام و خوشبختانه همیشه حداقل یکی از سکو‌های موفقیت متعلق‌به بچه‌های خراسان بوده است. اولین‌باری که در رالی شرکت کردم یعنی سال ۸۳ مقام دوم کشوری را کسب کردم. جالب اینکه در هتل استقلال تهران وقتی داشتند کاپ‌ها را می‌چیدند، همسرم گفت: «خوش‌به‌حال کسی که یکی از این کاپ‌ها را می‌برد. چقدر هم قشنگ است! اگر یکی از این‌ها به ما بدهند دیگر چیزی نمی‌خواهیم.»

آقای واحدی، مجری صداوسیما در طول مسیر در شمال همراه ما بودند. شماره من ۸ بود. ایشان پرسید: «از کجایید؟» گفتم: «از مشهد». گفت: «شما شماره‌تان ۸ است، از کنار مرقد آقا امام هشتم (ع) هم که آمده‌اید. ان‌شاءا... مقام می‌آورید.» جدی نگرفتم، ولی وقتی اسامی را خواندند و ما برای اولین حضور در مسابقات، دوم شدیم، خیلی برایم لذت‌بخش بود. اصلا فکر نمی‌کردم بین ۱۲۰ شرکت‌کننده از سراسر کشور بتوانم موفق شوم.

همین انگیزه باعث شد هرسال در کلاس حرفه‌ای‌ها شرکت کنم. توقعم هم زیاد شده بود و اگر مقام نمی‌آوردم، خیلی ناراحت می‌شدم. بهترین مقامم هم متعلق‌به مسابقه رالی اردبیل بود که اول شدم. یک مقام اولی هم در استان دارم که در رقابت با جوان‌های سالم هیئت اتومبیل‌رانی کسب کرده‌ام.

دخترم هم یک‌بار در رالی بانوان استانی، مقام اول را به‌دست آورده است. البته من دو سال است که متاسفانه مقام نمی‌آورم، چون نقشه‌خوانم عوض شده است؛ قبلا پسرم نقشه‌خوان بود، اما از وقتی ازدواج کرد، دیگر نتوانست همراهی‌ام کند.

بد نیست خاطره‌ای هم از مسابقات رالی کشوری بگویم. هنگام مسابقه از هر شهری که در مسیر رد می‌شدیم، به‌همت هلال احمر و فرمانداری و بنیاد جانبازان، مردم از ما استقبال می‌کردند؛ حتی خاطرم است در آستانه‌اشرفیه، پیرزنی در‌میان استقبال‌کنندگان دستش را به خودروی جانبازان شرکت‌کننده می‌کشید و خاک آن‌را به صورتش می‌مالید که برای من خیلی تاثیرگذار بود.

در این استقبال‌ها معمولا سازمان‌ها، دانش‌آموزان را در قسمتی از مسیر به‌صف می‌کردند و شاخه‌گُلی به دستشان می‌دادند تا در زمان عبور ما به‌سمت ماشین‌هایمان پرتاب کنند. در همین مسابقه در یکی از شهر‌های شمال که باران می‌بارید، پسربچه‌ای از مدرسه می‌آمد و کوله‌اش هم پشتش بود. به‌عنوان استقبال همان‌جا از کنار جاده گُلی را با ریشه و پر از گِل کند و روی شیشه جلو ماشین پرتاب کرد که کلی باعث خنده ما شد.

در این مسابقه قهرمان شدیم و بعد به‌سمت مشهد رهسپار بودیم. باید در ساعت خاصی به مشهد می‌رسیدیم تا در مراسم استقبال حضور پیدا کنیم. کمی دیر شده بود و تخت‌گاز می‌آمدیم که در جاده نیشابور نزدیک خواجه‌اباصلت، افسری دستور توقف داد.

به‌خاطر سرعت زیاد مشغول نوشتن جریمه شد که گفتم: «جناب سروان، تا اینجا وارد هر شهری شده‌ایم از ما به‌عنوان قهرمان استقبال خوبی کرده‌اند. حالا که وارد شهر خودمان می‌شویم، توقع استقبال بهتری داریم!» بنده‌خدا با خونسردی جواب داد: «وظیفه ماست که از شما استقبال کنیم» و همان‌طور که برگه جریمه را دستم می‌داد، گفت: «ولی تفاوت این استقبال با قبلی‌ها در این است که همه آن‌ها را از یاد می‌بری، اما این یکی تا آخر عمر در خاطرت می‌ماند؛ مخصوصا هر وقت از اینجا رد شوی.»

[با خنده]واقعا هم هر وقت از آن ناحیه می‌گذرم، داغ آن جریمه در دلم تازه می‌شود.

ورزش چقدر در بهبود شرایط شما موثر بود؟
یکی از خوبی‌های ورزش این است که به ترازو می‌ماند؛ یعنی بنیاد جانبازان و دولت هرچه برای ورزش هزینه کند، از وزنه درمان و داروی جانبازان کم می‌شود. من از وقتی به ورزش علاقه پیدا کردم، دیگر مثل گذشته دارو مصرف نمی‌کنم و هزینه‌ای که برای دارو می‌دهم، خیلی کمتر شده است. در ادامه به گفتگو با همسر مهربان و فداکار این جانباز بزرگوار که در این مدت همراهمان بود، می‌نشینم.

 

جانباز دفاع مقدس، قهرمانی رالی کشور را در کارنامه افتخارات خود دارد

 لطفا خودتان را معرفی کنید.
مهری عباسی، متولد ۱۳۴۴ در مشهد هستم.

چندسال پس از ازدواج، همسرتان جانباز شد؟
ما دخترخاله و پسرخاله بودیم و سال ۶۱ ازدواج کردیم. دو فرزند کوچک داشتم و سومی را باردار بودم که حاج‌آقا عازم جبهه شدند. سومی سه‌ماهه بود که پدرش جانباز شد. سری آخر که حاج‌آقا می‌خواستند به جبهه بروند خواب دیدند که از جبهه برگشته‌اند و دستشان قطع شده و نمی‌توانند پسرمان را بغل کنند؛ ۱۵ روز بعد‌از رفتنشان این اتفاق افتاد. وقتی بعد‌از مجروحیت، همسرم را دیدم، صورتشان پر از ترکش‌های ریز بود، حتی در چشم‌ها و گوش‌هایشان پر از ترکش بود و با ترکش خمپاره، دستشان قطع شده و از موج انفجار هم به‌شدت آسیب دیده بودند.

با مشکلات پس از جانبازی حاج‌آقا چگونه کنار آمدید؟
چون شرایط جنگ بود و خیلی از مردم درگیر این قضیه بودند، با دیدن مشکلات خانواده شهدا که بچه‌هایشان هم همه تقریبا هم‌سن‌و‌سال فرزندان من بودند، راحت‌تر شرایط را می‌پذیرفتم و خدا را شکر می‌کردم که هستند و سایه‌شان بر سر بچه‌هاست. اوایل شرایط برای خودشان خیلی سخت بود، حتی وقتی می‌خواستند از جا بلند شوند، باید دستشان را می‌گرفتیم یا حتی نمی‌توانستند جوراب بپوشند، اما خودشان سریع توانستند شرایط را قبول کنند و کارهایشان را انجام دهند.

البته من هم با‌وجود بچه‌های کوچک و پشت سر‌هم، سختی‌های بسیاری کشیدم، اما خدا را شاکر بودم که ایشان درکنارمان هستند.

چه روشی به‌کار بستید که حاج‌آقا به دیگران وابسته نشوند و روی پای خود بایستند؟
ایشان اخلاقی دارند که نمی‌خواهند کسی اذیت شود؛ بنابراین خود را وادار به کارکردن می‌کنند؛ الان هم همه کارهایشان را خودشان انجام می‌دهند. آن‌زمان هم وقتی می‌دیدند در نگهداری از بچه‌های کوچکمان نمی‌توانند کمکی برای من باشند، سعی کردند باری هم نباشند و خدا را شکر خیلی زود روپا شدند. از نظر اعصاب و روان هم الان خیلی بهتر شده‌اند.

ورزش را چقدر برای سلامتی‌شان مفید و موثر می‌بینید؟
من همان‌طور‌که برای رفتن  به جبهه مشوقشان بودم، برای ورود به کار‌های هنری یا ورزش هم تشویقشان می‌کردم و هرگز مانعی برایشان نبودم. حتی در مسیر‌های مسابقات رالی، همراهشان بودم و وقتی عصبی می‌شدند، به ایشان و پسرم آرامش می‌دادم و تعادل را برقرار می‌کردم.

به‌هرحال هرطور حاج‌آقا راحت باشند، ما هم خوشحالیم. برگزاری برنامه‌هایی مثل همین رالی که جانبازان دور هم جمع شوند، در بهبود روحیه آن‌ها و خانواده‌هایشان خیلی موثر است. مسابقات برایمان مانند اردویی یک‌هفته‌ای بود که حالا به‌دلیل نبود اسپانسر و کمبود بودجه، متاسفانه خیلی کم‌رنگ شده است.

 

* این گزارش ۱۴ مهر ۹۵ در شماره ۲۱۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44